مرا صدا می کردی
مرا به باغ میعاد می بردی
و من
شکوفه ی باران بهار را بر سینه ات می نشاندم
مرا به دریاها می خواندی
به سفرهای دور
و من
در عطر بلند گیسوانت
بخواب می رفتم
تو را
به وعده های دور می خواندم
تو را
به ایمان عاشقانه ی سبزه ها
وتاریخ عشق را
در آسمان چشم هایت می نوشتم
عشق یعنی پرنده ای که در پاییز می میرد
عشق یعنی برگی که از شاخه ی پاییز می افتد
چرا رهایم کردی؟
چرا به من آموختی که عشق زیباترین حقیقت است؟
دیگر هیچ چیز
نه غزل های "حافظ"
نه عاشقانه های "بامداد"
نه شاخه ی شقایقی بر گیسوی لیلی
نه قصه ای که مجنون را دوباره عاشق کند
دیگر هیچ چیز
چرا که من محراب عاشقانه ی تو نیستم
تو نهانی ترین غزل غزل ها بودی
وقتی که من
در اشتیاق پنهان عشق
در اشک و لبخند مهربانی تو
- دیوانه وار-
غزل چشم هایت را می گریستم
تو نمی دانی
وقتی صدایم می کردی
پاییز می آمد
با گریه های من