شعر

غزل قصیده

شعر

غزل قصیده

فال

زنی فال مرا می دید و می گفت:

زنی آرام و خوابت را ربوده است !

به نقش قهوه می بینم که دیری است.

چراغ افروز رویای تو بوده است!

رخش زیباست ، بالایش بلند است.

نگاهی سخت افسونکار دارد

تو را سرگشته می خواهد همه عمر

وزین سرگشتگان بسیار دارد.

              ...................

فریبش را مخور! خوش خط و خالی است

از او تا پای رفتن هست ، بگریز!

به گیسوی بلا ریزش میاویز!

ز لبخند بلا خیزش بپرهیز!

              ....................

سرت را گرم می دارد به امید

دلت را نرم می سازد به نیرنک

مدامت می دواند ، تشنه بی تاب

وفا دور است ازو، فرسنگ فرسنگ

  

             ......................

به او گفتم:

               مرا از ره مگردان

که هیچت نقش مهری در جبین نیست!

اگر هم راست می گویی ، مرا عشق

چنین فرماید و راهی جز این نیست!

{فریدون مشیری}

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد