شعر

غزل قصیده

شعر

غزل قصیده

من آبروی عشقم

لیلی

چشمت خراج سلطنت شب را

از شاعران شرق

طلب می کند.

من آبروی عشقم

هشه دار ... تا به خاک نریزی!

پر کن پیاله را

آرامتر بخوان

آواز فاصله های نگاه را

در باغ کوچه های فرصت و میعاد

بگشای بند موی و بیفشان

شب را میان شب

با من بدار حوصله اما نه با عتاب!

رمز شبان درد

شعر من است!

گفتی:

گل در میان دستت می پژمرد

گفتم که

(خواب)

در چشمهایمان به شهادت رسیده است

گفتی که:

خوبترینی،

آری ... من خوبم

آرامگاه حافظم

شعر ترم،

تاج سه ترک عرفانم

درویشم،

خاکم!

آینه دار رابطه ام،بنشین.

یاد را به حافظه بسپار!

اما...

نام مرا،

بر لب مبند که مسموم می شوی.

من داغ دیده ام!

از جای پای تو

برآستانه ی درگاه خوابگاه.

بر آستان درگاه

بوی فرار می آید

آتش مزن بر سینه ی بستر

با عطر پیکر برهنه ی سبزت

بنشین بانوی شب و شعر

خانم

لیلی کلید شهر

در سینه بند توست

آغوش باز کن

دست مرا بگیر

از چار راه خواب گذر کن

بگذار بگذریم زین خیل خفتگان

دست مرا بگیر

تا بسرایم

در دستهای من

بال کبوتری است!

لیلی

من آبروی عاشقان جهانم

هشدار ... تا به خاک نریزی

من پاسدار حرمت دردم

چشمت خراج می طلبد؟

آنک خراج:

لیلی

وقتی که پاک می کنی خط چشمت را

دیوارهای این شب سنگین را

درهم شکسته. آه ... که بیداد می کنی

وقتی که پاک می کنی خط چشمت را

در باغهای سبز تنت، شب را

آزاد می کنی.

لیلی بی مرز باش

دیوار را،ویران کن

خط را به حال خویش رها کن

بی خط وخال باش

با من بیا ، همیشه ترین باش!

بارید شب

بارش سیل اشکها شکست،

خط سیاه دایره ی شب را!

خط پاک شد.

گل در میان دستم پرپر زد و فسرد

درهم دوید خطر

ویران شد!

لیلی

بی مرز عشقبازی کن

بی خط و خال باش

با من بیا که خوبترینم

با من که آبروی عشقم

با من که شعرم

                  شعرم

                         شعرم

وای ...

در من وضو بگیر

سجاده ام ، بایست کنارم

رو کن به من که قبله ی عشاقم

آنگه نماز را

با بوسه ای بلند،

قامت ببند!

لیلی

با من بودن خوب است

من می سرایمت. 

{نصرت رحمانی}

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد